نکات و جملات شنیدنی و خوندنی ..!!!

تذكير بمساهمة فاتح الموضوع :

اگه جمله ای داشتین که دوسش داشتین و ازش خوشتون میاد...!
دوس داشتین اینجا بذارین ، بقیه هم استفاده کنن

somi نوشته است:

elham نوشته است:يه ضرب المثل روسي ميگه
ilokso nok loobahg maziza
يعني تو برام عزيزتريني جالب اينكه اگه از آخر هم بخونيش همون معني رو ميده ! ! !

elham مردم تا کجا پیش نمیرن !!!!؟

parisa نوشته است:elham to dige ki hasti

فدات شم عزیییییییییییییییز

به به الهامخانم گل بعد قرنها یاد ما افتادی

روزی شیخ به انیشتین فرمود: یا انیشتین. انیشتین رویش را برگرداند و گفت بله. شیخ فرمود اول صدایم را شنیدی یا مرا دیدی؟ انیشتین گفت اول صدایتان را شنیدم. شیخ فرمود پس چرا می‌گویی سرعت نور از صوت بیشتر است. انیشتین از تئوری خود پشیمان شد و فورا برای اسلام apply کرد!!!
۱۳۹۰ بيست و يکم مهر توسط mamad ilidan

واحد اندازه گیرى فاصله
"متر" نیست ... "اشتیاق" است ...
مشتاق که باشى
حتى
یک قدم هم ... برایت فاصله اى دور است ... !

چه برهان کشکی بود

Soheil نوشته است:به به الهامخانم گل بعد قرنها یاد ما افتادی

ماکه همیشه یه یادتون هستیم

آیا میدانید بعضی وقتها وجدان مانع ارتکاب گناه نمی شه، فقط گناه رو کوفت آدم می کنه!!!



نیوتن دربیانه ای اعلام کرد:علاوه برزمین یخچال نیز دارای نیروی جاذبه است

این روزها به هر کی “پر و بال” بدی …بجای اینکه باهات “پرواز” کنه …واست “دم” در میاره

اوهوم از اون نظر

ببخشید یادم نبود

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
,شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد

دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند...اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند !پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجهامکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد...آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خودلجوجتر و مصمم تر است.سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را،در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.گاهی لازم است کوتاه بیایی...گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست و عبور کرد گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوزی که نبینی....ولی با آگاهی و شناخت و آنگاه بخشیدن را خواهی آموخت

عذر خواهی همیشه بدان معنا نیست که تو اشتباه کرده ایی و حق با آن دیگری است ، گاهی عذر خواهی بدان معناست که آن رابطه بیش از غرورت برایت ارزش دارد
۱۳۹۰ بیست و هشتم مهر توسط ❤❈ Rose ❈❤

داستان های کوتاه افشینی !!!!!!!!!!
________________________________________
اولین داستان


افشین و گرگ گله

روزی چوپانی بود به نام گلمراد
گلمراد گله ای داشت که خیلی دوستش می داشت

2 سگ داشت به نامهای مهگان و پهگان
عدد گوسپندانش به ۱۵۰ می رسید
نام یکی از گوسپندانش افشین بود
که به اختصار به او اوفینا می گفت
روزی گرگی سیاه دل و سیاه روی مانند پردیسا به گله حمله کرد
به شمارگان ۶ گوسپند را لت و پار کرد
اوفینا خیلی ترسیده بود
خیلی خیلی ترسیده بود
گلمراد به سگهایش گفت که باید این گرگ بد تینت را ( پردیسا ) به چنگ آورده و تکه تکه اش کنید
مهگان گفت که من اینکار را با جان و دل انجام می دهم
پهگان نیز همین حرف را به زبان آورد
فردای آن شب دراز سیاه
مهگان و پهگان از پس گرگ روان شدند
با سختی بسیار خانه گرگ سیاه دل را تاکید می کنم (پردیسا ) یافتند
گرگ در میان درختی تناور و سنگی بزرگ خانه گزیده بود
منزلگاه گرگ پر از توله گرگهایی بود که به تازگی به دنیا آمده بودند
مهگان و پهگان آرام به سراغ خانه گرگ رفتند
صحنه ای بسیار عجیب بود
پردیسا به آرامی و از عشق و علاقه به توله هایش غذا می داد
غذایی از سر عشق
مهگان با دیدن این صحنه اشک از چشمانش جاری گشت
پهگان که تو دار تر بود فقط آهی کشید و به مهگان گفت
بیا برویم اینجا جای منو تو نیست
عجب حال غریبی بود
مهگان به پهگان گفت با گلمراد چه کنیم
اگر بفهمد ما گرگ را یافتیمو کارش یکسره نکردیم دودمانمان به باد دهد
پهگان گفت می رویم و به گله هم سری نمی زنیم
از پس این دشت زیبا روان می شویم و به جایی دیگر می رویم
اندر احوالات گلمراد
گلمراد خیلی صبر کرد تا مهگان وپهگان برگردند
اما خبری از ایشان نبود
گلمراد سخت آشفته بود
به ناگه اوفینا ( افشین ) به گلمراد روی کرد و گفت
من می خواهم بروم و گرگ سیاه دل ( پردیسا ) را بیابم
گلمراد از سر تمسخر خنده ای قهقهه کنان سر داد
اوفینا سخت بر آشفت
با عصبانیت کلامی زیر لب گفت و روان شد
به روایتی گفت ای تو روح اون ..........


اوفینا برای شکار گرگ روان شد
خیلی با اراده قوی و پولادین
اما غافل از آنکه جز طبل تو خالی هیچ نیست
خلاصه
اندر احوالات گرگ گله
پردیسا بعد از غذا دادن به توله هایش منتظر فرصتی دیگر بود تا به گله حمله کند
اماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ( اینم تیکه سمیم )


بصورت کاملا اتفاقی تاکید می کنم اتفاقی اوفینا منزل پر مهر پردیسا رو پیدا کرد
اوفینا در سرش خیالها می پروراند
پردیسا هم داشت به ریش اوفینا می خندید


مثل من
خلاصه
جنگ لفظی بین اوفینا و گرگ در گرفت
گرگ با نعره ای بسیار گوش خراش به اوفینا گفت برو گلابی
اوفینا سر خورده شده بود
اما خودش را جمع و جور کرد و گفت برو بابا ضیغی
خلاصه بعد از کشو قوس های زیاد بین این دو
درگیری فیزیکی شروع شد
یکی گرگ می زد و باز هم یکی گرگ
خلاصه همش گرگ می زد
اما اوفینا هیچ نداشت برای زدن
پایان قصه شروع می شود
اوفینا انقد کتک خورد تا مرد

۱۳۹۰ اول آبان توسط « محمد فتحی » *دلقک آبی*